خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

روزانه ها

تو همه جای دنیا تعطیلات روزهای خوب و شادی بخش ملت میباشد و در اینجا از قدیم ها-جمعه ها روزهای دلگیری و طولانی های عذاب آور بوده و هست

و حالا تصور کن عصر جمعه هم شیفت باشی


این روزها بد جوری زنگ جنگ و حمله فضا را پر کرده و برای ما نسلی که یکی دوسال قبل از جنگ به دنیا آمدیم و تمام کودکی خود را در جنگ گذراندیم و تا چشم باز کردیم گریه بود و خبرهای بد.گریه بود اشک آشنا و غریبه و اشک های مادرانی که پسران خود را به جنگ و سربازی میفرستادند و هر روز منتظر که لباس هایش را برایش بیاورند و خبرش را .صدای آژیر و وضعیت قرمز.کلاس های تعطیل و صف .صف نفت و صف کوپن و اجناسی که نایاب بود و دو شبکه تلویزیون سیاه و سفید و اخبار جنگ و رزمندگان اسلام

من مخالف جنگم.

من از جنگ بیزارم

من دوست ندارم تمام آن روزها تکرار شود

آی کسانی که آن  بالاها هستید و بر طبل جنگ میکوبید

من از جنگ نفرت دارم

پی نوشت:

-کماکان زندان نمی روم

-طاها کلاس چهارم است و برای زنگ انشا معلمشون  گفته یک نامه به دوست فلسطینی خود بنویسید(موضوع برای یک بچه 10 ساله را توجه که میکنید) و طاها نامه نوشته و در آخر انشا نوشته بود البته اوضاع ما هم بهتر از شما  نیست.جمال جان و میگفت نمیدانم چرا معلم این  خط آخررا  که خوندم اخم کردند و بقیه بچه ها خندیدند

همه چیز از زندان

یکی از دوستام یه پیشنهاد داده که یه پست بزارم که بقیه بیان و در مورد زندان سوال بپرسن و من جواب بدم

پس تو این پست شما در مورد زندان و شرایط زندان و ...هر سوالی دارید در قالب پیام بگذارید من هم جواب میدم.

پی نوشت:

اگه ایمیلتون را هم لطف کنید خوبه که اگه نیاز بود جواب را براتون ایمیل کنم

ملاقات با دوزخیان

 

آن دم که مــــرا مــــی زده بـر خـــاک سپــارید           زیـــــر کفنــــــم خمــــــره ای از بـــــاده گذاریـد

تــــا در سفـــــر دوزخ از ایــن بــــــاده بنوشـــم           بـــــر خــاک مـن از ساقــــه انگـــــور بکــاریــــد

 

آن لحظـــه کــه بـا دوزخیــــان کنـــــم مـــلاقات          یک خمـــره شـــراب ارغـــوان بــرم به سوغات

هرقدر که در خاک ننوشیدم از این باده صافی           بنشینـــــم و بــــا دوزخیـــــــان کنـــم تــــلافی

جــز ساغـــر و پیمانــــه و ساقـــی نشنـاسـم           بــر پــایـــه پیمانــه و شـادی است اســـاسـم

گر همچــو همای از عـطش عشق بسـوزم           از آتــــــــش دوزخ نــــهراســــــم نــــهراســـــم

 

آن دم که مــــرا مــــی زده بـر خـــاک سپــارید           زیـــــر کفنــــــم خمــــــره ای از بـــــاده گذاریـد

تــــا در سفـــــر دوزخ از ایــن بــــــاده بنوشـــم           بـــــر خــاک مـن از ساقــــه انگـــــور بکــاریــــد

 

 

وقتی عجله داری؟

شما هم با این واقعیت مواجهه شدید که وقتی عجله دارید تمام شرایط دست به دست هم میدن تا شما به موقع نرسید؟

من امروز ساعت 2 شیفت درمانگاه بودم چون جایی میهمان بودیم گفتم 12/30 دقیقه میرم ساعت 1/30 خونه هستم و بعد 2 می رم درمانگاه.اما چی شد؟

راه افتادم توی اتوبان بودم که دیدم به به کیفم و مهرم و..را جا گذاشتم .باید بر میگشتم اولین خروجی اتوبانو دور زدم و برگشتم .تصمیم گرفتم که از راه میان بر برم که زودتر برسم و کیفمو بردارم .1000متر نرفته بودم که دیدم به به ترافیک شده و تصادف رخ داده .از این خان گذشتیم و رسیدم و مدارکمو برداشتم و راه افتادم تو همین حین چراغ زیبای بنزین هم روشن شد حساب کردم اگه 60 کیلومتر دوام بیاره نیاز نیست که این پمپ بنزین برم و معطل شوم .پس پمپ بنزین را رد کردم و رفتم که اتفاق بعدی رخ داد .بله جاده در دست تعمیر و باید از یه جاده انحرافی میرفتم .نگران جاده نبودم نگران چراغ بنزین بودم و اینکه تو این حین بنزین هم تموم کنم .

تو این شرایط و با این وضع بنزین کسی که ساعت ها گوشه جاده بنزین تموم کرده میفهمه من چی میگم.به عبارت دیگر از زمانی که بنزین سهمیه بندی شد معرفت مردم هم به شدت کاهش پیدا کرد.

یه چشمم به عقربه بنزینه یه چشمم به ساعت و یکم حواسم به جاده و ماشین های که از روبرو می آیند و چراغ میزنن و علامت میدن که پلیس هم کمین کرده حالا باید یه چشمم هم به کیلومتر باشه .

ساعت 2 شده یه زنگ به کلینیک میزنم که اگه اتفاق خاصی نیفته من تا یه ربع دیگه کلینیک و خوشحال که 5 کیلومتر دیگه تا پمپ بنزین بیشتر ندارم و نگران از این که با این اوضاع همین الان ماشین خاموش بشه .خوشبختانه به پمپ بنزین میرسم بنزین میزنم .و این 5 کیلومتر را نگاه به عقربه کیلومتر نمیکنم که می بینم پلیس کنار جاده داره برام دست تکون میده .میگم لعنتی ها محل کارشونو بی هماهنگی عوض کردن .من مجبور میشم براشون دست تکون بدم .مثل اینکه خوششون اومد اخه پشت سرم هم باز دست تکون دادن .البته شما وقتی پلیس براتون دست تکون میده وایستید .

میرسم کلینیک 2/25 دقیقه هست .دقیقا امروز که عجله داشتم درست یک ساعت بیشتر معطل شدم

پی نوشت:

1-کماکان زندان نمیرویم

2-دخترکم کمی بزرگ شده  وقتی می خندد انگار تمام دنیا را به من داده اند

اینم از عاقبت کار کردن ما

از ماجراهای کار کردن در زندان که گفتم واستون .البته این زندانی که من کار میکنم .امسال از فروردین که طبق قرار داد جدید واسه زندان می رفتم .(خدایش بحث مادی و حقوق برام مهم نبود .مهم این بود که من جایی بودم و میتونستم به کسانی کمک کنم که شاید هیچ فریاد رسی نداشتند و یا ...)خوب این دو ماه قرار بود نرم دیگه .و هی هفته به هفته طول کشید که ما هنوز کسی را پیدا نکردیم بیاد اینجا و یکم صبر کنید (آخه با پرداختی اینها محاله تا صد سال دیگه هم کسی بیاد.4 ساعت در روز حساب میکنن از قراری ساعتی 6 هزار تومان و تازه اگه روزی بخوان پرداخت کنن کلی هم از سر و ته میزنن)تا اینکه چهارشنبه رفتم بانک و دیدم به به هر سه ماه پول دادن تازه 30 درصد چیزی هم که قرار بوده بدن ندادن و به این بهانه که ما مالیاتش کم کردیم و قرار بود ساعتی باشه و در مورد 20 ساعت آنکالی در روز و حداقل یک بار رفتن زندان و مریض اورژانسی دیدن  حرفی نزده بودیم و........

به هر حال یه بهانه بود برای نرفتن  من دیگه به  زندان و  از چهارشنبه دیگه نرفتم و دیگه هم قصدی برای رفتن ندارم

به مسئول حسابداری می گم نکنه شما هم قصد جبران 3 هزار میلیارد را از حقوق من دارید؟


پزشک زندان تجربه منحصر به فردی بود برایم .دیدن و شنیدن و حس کردن خیلی چیزها و .....و حقیقت های از جامعه و حوادث و اعمالی که در تصور هم نمی گنجد شاید روزی از آنها گفتم

پی نوشت:

1-مچ درد شدیدی گرفتم که به سختی قادر به نوشتن هستم .یک شکستگی قدیمی از دوران ی که ورزش می کردیم تازه دردش اذیت میکنه 

2- یه ساختمان واسه مطب MMT با صاحبش صحبت کردم که بعد تایید دانشگاه اجاره میکنم و موافقت کرد .امروز رفتم واسه قرارداد میگه یکی دیگه اومد من باهاش قرار داد بستم .




فرو پاشی اخلاقی یک جامعه؟

این روزها خبرها همه بیش از اینکه ماهیت اطلاع رسانی داشته باشند خود خبر از یک واقعیت تلخ میدهند و نشانه ای از یک غفلت بزرگ و یک اشتباه اساسی میدهند

1-حرکات بازیکنان پرسپولیس در پیش چشم هزاران تماشاگر و به دنبال آن هزاران بیننده

2- پدر سه فرزند دخترش را پیش چشم هم به قتل میرساند

3-تجاوزهای که خبرهایش آنقدر زیاد است که شنیدن آنها یک عادت شده

آیا جامعه ما به سمت انحطاط اخلاقی پیش میرود؟


فصل محبوب من


اکبر و بیماریهایش

اسمش اکبر است پسری لاغر و مردنی و ژولیده 28 سال سن دارد و تنها چیزی که انتظار نداری این است که زن و بچه دارد .مادرش برای اینکه خوب شود ومرد کار شود و دست از این دیوانه بازی هایش بردارد برایش زن گرفته (اعتقادی عجیب که هنوز هم در خیلی از جاهای این سرزمین برای فرزندانی که مشکل روحی و اعصاب و..دارند زن می گیرنند تا عاقل شوند)کارش رفتن به دکتر و انجام آزمایشات است چون معتقد است که بیماری های عجیبی دارد(مبتلا به بیماری هیپوکندریازیس یا خود بیمار انگاری میباشد) و نکته جالب اینجاست که او به صد ها متخصص مراجعه کرده و همه نتایج سالم و عجیب تر اینکه همه هم مجبور شده اند رایگان ویزیتش کنند چون نه پول دارد که بدهد و نه کسی هست که سنگر را خالی کند و ویزیت نشود  .ده روز قبل توی خیابان دیدمش مرا اول نشناخت به همین خاطر برای گدایی جلو آمد که بیمارم و...پول بده و تا گفتم اکبر بی خیال گفت دکتر لعنت به این شانس که برای گدایی پیش کسی میریم که می شناسدمان.و3 روز قبل در میان زندانیان جدیدورود مواد مخدر دیدمش .تنها کاری که توی عمرش نکرده بود همین مصرف مواد مخدر است .میگوییم اینجا چیکار میکنی؟

میگه:شک کردن بهم معتادم  و گرفتنم

میگم:خوب میگفتی معتاد نیستی

میگه: ترسیدم کتکم بزنن تا اعتراف کنم که معتادم به همین خاطر هیچی نگفتم تا کتکم نزنن

میگم:شیوه خوبیه

و تا میاد شروع کنه از بیماری های جدیدی که مبتلا شده حرف بزنه به بهانه ای ردش میکنم برایش نامه ای مینویسیم که این بشر معتاد نیست.بیماری اعصاب و روان دارد تحت پوشش بهزیستی است و...تا آزاد شود .

پی نوشت:

1-معضلات فرهنگی در مورد ازدواج و حقوق زن و حق انتخاب و....را داستانی دراز و تلخ است

2-گرچه پاییز است ولی فصل محبوب من زمستان است

فصل محبوب شما کدام فصل است؟