خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

روز پزشک

مرسی از تمامی پیام های پر مهرتان

از چهارشنبه که آروشا به دنیا اومده دیگه دستمون بند شده بهش .فرصتی واسه نوشتن و اینترنت و.. ندارم با اینکه آروشا خدا را شکر اذیت نمیکنه .زردی هم نگرفت.یکم زرد شده بود کلی نگران بودیم که داره برطرف میشه و نیاز به فتوتراپی پیدا نکرد


روز پزشک بر تمامی پزشکان این سرزمین مبارک

پی نوشت:

1- تشکر ویژه از خانم دکتر دانش به خاطر زحماتی  که برای ما کشید

2-اینم یه عکس از آروشای من در چهار روزگی

3- اینم یه نوع تبریک روز پزشک

و گویند چون بیماری شفا یافت همراهانش آن را یا به شفای خدا نسبت دهند یا جیب پر پول خود که خرج زیر میزی و بیمارستان خصوصی و غیره کرده اند
و آن گاه که یک بیماری که مرده باشد و عزرائیل کارش را ساخته باشد هم از دنیا رود همراهان همه یک صدا گویند که دکتر ها کشتندش
روزت مبارک ای پزشک


آروشا

تا هفته آینده نیستم


چهارشنبه ((آروشا  )) کوچولوی ما قرار افتخار بده و به دنیا بیاد

استرس دارم-خوشحالم-میترسم-هیجان زده ام-همه نوع احساسها را با هم دارم




گوشی شما چیه؟

گوشی موبایل شما چیه؟

خودم:HTC-VIVA

اینجا هم در وبلاگ یک پزشک یک مطلب جالب در مورد ترین های موبایله



به یاد یک دوست زنده یاد دکتر حسین رمضانی

خبر ناگوار بود .آنقدر که کسی باور نمیکرد.دکتر حسین رمضانی بر اثرشنا در رودخانه غرق شد.همین چند خط کوتاه.

تو به یاد برادرش می افتی دکتر منصور رمضانی -پزشک اورژانس آن روزهایمان و متخصص ارولوژی این روزها .حسین هم مثل او بود.ساده آرام مهربان

گرچه وقتی ما از این دانشگاه رفتیم او تازه چند سالی بود که آمده بود.و امسال تازه چشم پزشکی قبول شده بود.و در روستای دورافتاده مشغول خدمت بود تا مردادماه  هم به سر آید و او دوران جدیدی را آغاز کند .افسوس که اجل مهلتش نداد

گفتند با پذیرش مرکز روستایی و بهورز آنجا برای تفریح نزدیک رودخانه میروند و او ناگهان به زیر آب میرود و......

شب چهارشنبه است و هنوز من مات و مبهوت .فردا مراسم تشیع پیکرش است .من سایت دانشگاه را باز میکنم شاید خبری باشد .نه خبری نیست و شاید این خبر برایشان مهم نباشد سایت نظام پزشکی .نه آنجا که اصلا خبری نیست.

چهارشنبه است با دوستم که حسین از دوستان نزدیکش بود و رفتن حسین او بی قرار و پریشانش کرده میرویم تا وداع آخری با او داشته باشیم

خیلی از هم کلاسی هایش آمده اند همه گریه میکنند نه هیچ کس باور نمیکند که او دیگر نیست.صدای طبل عزا بلند است .حسین از تبار ایل بختیاری بود و آهنگ سوزناک خواننده محلی که میخواند .دل هر رهگذری به درد می آید .

نگاهم دنبال مسئولی از دانشگاه و.. است

مگر نه اینکه او پزشک خانواده این دانشگاه بوده ؟

مگر نه اینکه او برادرش پزشک متخصص این دانشگاه است؟

مگر نه اینکه او نخبه بوده؟

نه خبری نیست.

پذیرش درمانگاهشان را میبینم .او هم همان روستای کار میکند که من سالهای پیش طرحم آنجا بودم به شدت میگرید .هر کس میبیند فکر میکند فامیل نزدیکشان است

مراسم ابتدایی تمام میشود و حسین را به زادگاهش میبرنند.ما هم همراه کاروانی از آدم های عذادار به راه میافتیم در راه دوستم مدام از حسین میگوید از آرزوهایش از خوشحالیش به خاطر قبولی در رشته چشم پزشکی.

از تسلطتش به تاریخ ایران

از گذشت و مهربانیش

باور نمیکند که او دیگر نیست

به زادگاهش میرسیم همه اهالی آمده اند

زنان بختیاری به سبک خودشان بر سر و سینه میزنند

مردان گوله شلیک میکنند که به هم بگویند جوانی از ایل مرده

و چقدر برای ایل سخت است که جوانش جوانمرگ شود

منصور گریه میکند و برادر کوچکش و خیلی از مردان و زنان آشنا و غریبه

و نوحه خوان محلی با زبان بختیاری میخواند :

مردان ایل زنان ایل بیایید دکتر ملک (حسین) رفته

زنان کل میزنند و مردان بر سر میزنند

مردی از ایل رفته

تازه جوانی از ایل  رفته

 من به این میاندیشم که نخبه ای از میان ما رفت

پزشکی جوان در حال خدمت در منطقه ای محروم که تنها امکاناتی که برای پزشکانش داشت .چها دیواری به نام پانسیون  بی هیچ امکاناتی  ..بود

و مسئولانی که هنوز نمیدانم دادن یک پیام یا آمدن به یک مراسم که تسلای دل یک خانواده دغدار است چقدر برایشان سخت است .

امروز جمعه است من باز  سایت د انشگاه  و نظام پزشکی  را میبینم :نه خبری نیست

و به خود نهیب میزنم چه انتظاری داری

امروز در درمانگاهمان عکس حسین است وفاتحه ای نثار روحش میکنم

حداقل کاری که میتوانم انجام دهم


آلزایمر می گیریم

1-تلفنم زنگ میخوره بعد از کلی حرف زدن هنوز نمیدونم اون که داره حرف میزنه کیه؟

2-رفتم رستوران یکی پا میشه میاد بعد کلی احوال پرسی و.. میگه نشناختی منو ؟

میگم زندان نبودی؟

مثل اینکه طرف را برق 3 فاز بگیره میپره بالا .دکتر شوخی میکنی؟

من فلانیم الانم هم فلیپین  دارم درس میخونم

خودم جمع و جور میکنم .میگم شوخی کردم

میگم تو فلیپین تسبیح و انگشتر از کجا میخری؟ 

3-مرده با پسرش اومده کلینیک میگه دکتر میشناسی؟

هر چی فکر میکنم هیچی یادم نمیاد

میگه بابا تو مجتمع ...همسایتون بودیم

4-زندانی میگه دکتر فلانی را میشناسی؟

میگم چطور؟

میگه گفته زنگ زدم به دکتر ...(یعنی من) سفارش کردم

ولی این مورد خدایی نه طرف را می شناختم نه زنگ زده بود

5-پسر خواهرم زنگ زده کی میایی خونمون؟

میگم شما؟

میگه:ای بابا باز که قاطی کردی دایی

6-دوستم زنگ زده میگه بابا من فلانیم چرا تحویل نمی گیری و..

منم واسه اینکه کم نیارم 

میگم:تو از کی تا حال مودب و با شعور شدی اینطور مثل آدم حرف میزنی.

شناختم منتها باور نمیکردم تو  باشی

7-کلا این روزا آلزیمر گرفتیم اساسی


 -یه راه حل خوب هم واسه از سر وا کردن آدم های که گیر میدن که من شما را قبلا کجا دیدم و... پیدا کردم تا این جمله را میگن من میگم:قبلا تو زندان نبودی

طرف هم در یک ثانیه قید آشنایی و غیره را میزند و غیب میشود


برای آمنه بهرامی او که چشمانش را بخشید

او سالهاست که دیگر نمیبیند

او از آن زیبایی خدادادی دیگر بهره ای ندارد

او با خیلی از آرزوهایش خداحافظی کرده



ولی او بخشید 

تا به خیلی ها بگویید بخشیدن چیز دیگری است




فراری دیگر از زندان

فرار از زندان از نوع بیمارستانی

خیلی چیزها این روزا مد شده میدونید که اونم از نوع گروهی .فرار از زندان که جای خود دارد.یه مرد زندانی 50 ساله از اون زندانی ها که آددم میمونه تو کار خدا که نکنه من مجرم و اینا فرشته و قبلا از مایه دارهای این مملکت بوده که متخصصان بر بالینش حاضر میشدند و بد حادثه باعث شده بیاد زندان.

این زندانی خوب یادم است در بدو ورود به زندان یه دعوایی با من راه انداخت که چرا قرص آرام بخش و متادون کم مینویسی برام و معتاد و بیمارم و انگشت پام زخم شده و این قطع شد من خسارت میگیرم و این زخم به خاطر شغل شریفش که دزدی بود حاصل شده بود.

چند روزی گذشت و هر روز به بهانه ای بهداری میآمد (هفته ای 2-3 بار )گفتم بیرون زندان دکتر هم میرفتی؟

آهی کشید که وقت و پول نداشتیم و...

گذشت تا اینکه روزی مدعی شد که نیمی از صورتش بی حس شده و...در تمارض بودنش شکی نبود تا اینکه بالاخره اعزام به متخصص اعصاب شد و کلی آزمایش و... و مدعی بود که در زندان اینگونه شده.آزمایشات طبیعی و ...تا اینکه هفته قبل بر دوش چند نفر به بهداری آوردند

من:مشکلت چیه؟

زندانی:فکر میکنم دارن قبرم را میکنند

من:دیگه؟

زندانی:استفراغ خونی هم دارم

من:معاینه میکنم .الحق که افت فشار خون داشت و سرمی وصل نمودیم و درخواست اعزام به اورژانس

و این اعزام کار وجدان پزشکی بود و

نامرده به بیمارستان اعزام و کسی که بتواند پزشک زندان را بفریبد دیگر فریب پزشک اورژانس بیمارستان و اینتر نها و پرستاران جوان که جای خود دارد.به بیمارستان که میرود همان فیلم همان گفتار که من مرده ام اصلا و این روح من است که با شما در بحث و جدل است و بستری میشود و دو سرباز نقش مواظبت را برعهده میگیرند

در بخش بستری است که سرباز را به کنار خود فرا میخواند که تو جای پسر منی. و من بیگناه در زندان و ...تو لطفی بنما و چند قلم رانی و ساندیس بگیر برایم تا تناولی کنیم و زنگی بزن به فرزندان من و..تا من دیداری تازه کنم و اگر میشود این دست را باز کن تا این دست ها هم در هوای آزادی تنفسی بکنند و سیل اشک را تصور کنید که از گونه ها روان است و این صحنه ها دل سنگ را به درد میآورد .بیماران کناری هم با دیدن این صحنه احساساتی شده و یک صدا سرباز را تشویق میکنند که این خواسته را اجابت کن تا ثوابی آخروی عظیم هم نصیبت گردد تا فردا در آن محشر عظما عصای دستت گردد

سرباز دلش به رحم آمده اجابت میکند و میرود تا آب میوه ای بخرد و زندانی فرصت را غنیمت شمرده قصد فرار دارد.

سرباز که به سوی دکه بیمارستان میرود تا آب میوه و غیره بگیرد یادش میآید که نپرسیده از چه نوعی باشد و این ثواب کامل زود بر میگردد که بپرسد که چه نوعی بگیرد که زندانی را در حال فرار از بخش میبیند.یک لحظه میفهمد که داشت چه بلایی بر سرش میآورد .خیزی بر میدارد و او را نقش بر زیمن میکند و فرار او را ناکام میگذارد


او را دیروز در زندان دوباره دیدم.

پی نوشت:

1- یه درخواست همکاری از نشریه سلامت برام ایمیل شده موندم همکاری کنم یا نه و یکی از روزنامه قدس

2- 19 روز دیگر انتظار ما هم به سر میرسد

3-با هزار مصیبت یک بر صفر مالدیو را میبریم موندم ما عقب گرد عجیب کردیم.مالدیو پیشرفت حیرات انگیز یا خبری دیگه هست.تازه خیر سرمون یکی از بهترین مربیان دنیا را هم آوردیم