خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

پدر

پدرکه باشی سردت می شود ولی کت بر شانه فرزند می اندازی.


چهره ات خشن می شود و دلت دریایی، آرام نمی گیری تا تکه نانی بیاوری


پدرکه باشی ، می خواهی ولی نمی شود، نمی شودکه نمی شود. دربلندایی ازاین شهرت مشت نشدن ها برزمین می کوبی.


پدرکه باشی عصا می خواهی ولی نمی گویی . هرروز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی.


پدرکه باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا، تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی!


پدرکه باشی درکتابی جایی نداری وهیچ جایی زیر پایت نیست . بی منت ازاین غریبه گی هایت می گذری تاپدرباشی . پشت خنده هایت فقط سکوت میکنی.


پدرکه باشی به جرم پدربودنت حکم همیشه دویدن را برایت می برند ، بی هیچ اعتراضی به حکم فقط می دوی ودرتنها یی ات نفسی تازه می کنی.


پدرکه باشی پیرنمی شوی ولی یک روز بی خبرتمام می شوی وپشت هاراخالی می کنی باتمام شدنت ، بایدحس آرامش رابعدازعمری تجربه کنی.


پدرکه باشی دربهشتی که زیرپای تونبود هم دلهره هایت را مرورمی کنی.

 


" تقدیم به همه پدران دنیا"

نظرات 3 + ارسال نظر
خانوم میم شنبه 12 اردیبهشت 1394 ساعت 01:44

الهی من بمیرم. اشکم در اومد

maryam.k جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 14:11 http://ashkiyesargardan.blogfa.com

پدر که باشی قلب دخترت به عشقت میزنه ...
زنده باشید

باران پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 10:12

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد