خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

به یاد گذشته ها

باغبان از پی من تند دوید

سیب را در دست تو دید


خیلی گذشته از آن روزها

باغبان باغ همسایه پیر و شکسته شده

 و درختای سیب باغش خشکیده

کاش تو می آمدی

من  برای فقط یک لبخند

از آسمان ستاره برایت می دزدیم

بی هیچ ترسی

حتی از خدا


پی نوشت:

1-این مطلب از وبلاگ دوره دانشجوییم  میباشد

2-در ادامه مطلب هم یه داستان از اون زمانها که دستی در نوشتن داشتیم حوصله داشتید بخونید

این داستان تقدیم به مهربانی که نمی شناسمش و هرگز او را ندیده ام ولی نوشته هایش دردهای من هم هست

برای آخرین بار...

 

روزها پشت سر هم می گذشت تمام روزها مثل هم بی هیچ تفاوتی و این تکرار پی در پی و این سکوت دهشتناک مثل خوره روحش را ذره ذره می خورد. روز خیلی وقت بود که آغاز شده بود گرما ی وحشتناک آزارش می داد دوست نداشت چشمانش را باز کند .از این که می دید دوباره یکبار دیگر نور را می بیند به شدت ناراحت بود . تمام استخوانهای بدنش درد می کرد خستگی مفرطی که در این مدت دست از سرش بر نمی داشت دوباره شروع شده بود معده اش می سوخت نگاهی به اطراف کرد و این که کسی را نمی بیند خوشحالش می کرد یک نفرت عجیب از همه آدمها داشت .از یادآوری خاطرات گذشته همیشه فرار می کرد دوست داشت که ارتباطش را با گذشته قطع کند ولی مگر می شد تمام آن خاطرات هر روز از جلوی چشمانش می گذشت .ودوباره روز آغاز شده بود و خاطرات دوباره به ذهنش هجوم می آوردند.او آدم معمولی نبود یا شاید هم بود و فکر می کرد که با بقیه تفاوت دارد او مثل همه فکر نمی کرد مثل همه عمل نمی کرد او اعتقادات  عجیبی داشت .اولین روزی را که او را دیده بود اولین سلام اولین کلام و ...تمام روزهای عاشقیش شاید به اندازه انگشتهای یک دست هم نمی رسید عشقی که از آغاز تا انتها به اندازه یک چشم به هم زدن طول کشید بود.و آن اعتقادات غریب گریبانش را گرفته بود.یادآوری این خاطرات عذابش میداد.تکانی خورد آخرین توانش را جمع کرد شاید امروز موفق می شد و کار را یکسره میکرد ولی نه رمقی باقی نمانده بود و دوباره همانطور خوابید که خوابیده بود .روز دوم آشنائی بود و کلامها و نگاها و سکوتهایکه تمام حرفهای نا گفته را منتقل میکرد و بهشتی که در انتظار آنها بود یک رویا دست یافتنی ولی...مدتها بود که می خواست این کار را انجام دهد اوایل یه امید عجیب همیشه در لحظه آخر منصرفش میکرد و این اواخر دیگر توانی نداشت چقدر سعیکرده بود و همیشه نا موفق گرسنگی آزارش می داد و گرمای هوا از اینکه کسی نبود تا مدام سرزنش و نصیحتش کنند خوشحال بود .آخرین نوشته اش را مرور کرد یک یادداشت کوتاه :

مرا ببوس برای آخرین بار

تو را خدا نگهدار

که می روم به سوی سرنوشت

ولی مدتها بود که این یاداشت را نوشته بود و هنوز به کار نیامده بود راستی مگر برای کسی هم مهم است.این را با خود زمزمه کرد ودوباره هجوم آن خاطرات لعنتی.دومین روز آشنائی و آن چشمان معصوم که گوئی عمری بود که می شناخته شان وآن امیدواری ها ویاداشت

کوچکش را در جیبش گذاشت لبهایش را تر کرد بدنش به شدت درد میکرد آیا این تاوان آن اعتقادات عجیب بود ؟آیا اینها عذابی بود که ذره ذره روحش را می خورد؟دوباره ساکت به گوشه ای زل زد و دوباره آن خاطرات لعنتی .هنوز هم نمی دانست چرا به آن عشق معصومانه پایان داد ؟و چه بی رحمانه ترکش کرد بی هیچ پاسخی .وتمام آن اشکها و آن کلامها هیچکدام نتوانست جلوی تصمیمش را بگیرد.با خودش می گفت امروز یا فردا دیگر

 

راحت می شوم واین کابوس تمام خواهد شد.ولی نه الان هفته ها بود که فکر میکرد فردا دیگر تمام است و لی دوباره فردا و...کاش برای یک لحظه به او هم فکر کرده بودم زیر لب این جمله را تکرار کرد .به خود نهیب زد نه همه کار های من برای او بود من این عذاب را به جان خریدم برای او من نمی خواستم او به دنیای آشفته من گام بگذارد من نمی خواستم او به پای من و اعتقادات عجیبم بسوزد.فریاد بلندی زد چرا دست از سرم بر نمی دارید چرا رهایم نمیکنید ؟غلتی زد و خاطره آن روز آخر در ذهنش جاری شد و آن آخرین نگاهای معصومانه و آن اشکهای جاری.سرش به شدت درد گرفته بود مثل دیوانه ها سرش را دو دستی چسبیده بود و فریاد می زد .تنها آرزویش این بود که ذره ای توان داشت تا کار را تمام میکرد .دور وبرش را نگاه کرد.اتاقی به هم ریخته و مشتی کاغذ و چند کتاب شاید تنها یادگارانش بودند چند تکه کاغذ پاره و دوباره به فکر فرو رفت یک لحظه فکر بازگشت به ذهنش خطور کرد .نه دیگر امکان بازگشت نبود نه من دیگر توان ندارم دیگه از فکر ماندن و مبارزه کردن و بودن خسته شده ام نه نمی خواهم .

تنها یه چیزی بود که آرامش میکرد و تنها خودش می دانست. همه اینها فقط به خاطر او بود . در پایان هر روز وقتیکه دیگر کامل نا امید می شد و می دانست یک روز دیگر باید بماند واین رنج را تحمل کندکمی آرام می شد .

صبح بر خلاف روز های دیگر زودتر بیدار شد حس قریبی تمام وجودش را فرار گرفته بود فکر کرد حتما این آخرین روز است خوشحال شده بود  مدتها بود که منتظر این روز بود .ولی ... 

  مرا ببوس برای آخرین بار

تو را خدا نگهدار

که می روم به سوی سرنوشت

و این کلام برایش آشنا بود نه امکان نداشت .این کلام یادگار دوران عاشقیش بود فکر کرد خواب است واین کابوسی دیگر ولی نه خواب نبود او آمده بود وصدای مهربانی    که اورا  می خواند :

مرا ببوس برای آخرین بار

تو را خدا نگهدار

که می روم به سوی سرنوشت

 

  
نویسنده : mehdi l ; ساعت ۱:۱٥ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٥ فروردین ،۱۳۸۳
نظرات 17 + ارسال نظر
سارا خانوم دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 01:17 http://sokotamazrezayatnist.blogsky.com

سلام رفیق
راستش ......من خیلی ساده به شما رسیدم.....دیدم به روز کردین در بلاگ اسکای........همین الان لینک شما رو در وبم قرار دادم........اول اینکه نوشته هاتون به دلم نشست........دوم به خاطر خاطرات جالب و عجیبتون..........سوم....نمیدونم خوشم اومد .........باری.......ببخشید اگر بدون اجازه بوده کارم......راستی من داستان مینویسم........بی ارتباط با شما نیست.......تا بعد
خوش باشید و همیشه امیدوار

دناتا دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 01:31

من چجوری بهتون رمز بدم؟ اینجا که تاییدی نیست

سلام
تماس با مدیر
مرسی لطف میکنید

سارا خانوم دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 02:45 http://sokotamazrezayatnist.blogsky.com

منو میبخشید.........نمیدونم دقیقا ساعت چنده......فقط هنوز خوندن شما رو تموم نکردم..........ممنون.......خیلی مطالبتون بهم کمک کرد.......کلی حرف هست که دلم میخواد براتون بگم.......ولی به قولی سکوت بهتر از هر چیزه....چی باید بگم در برابر اینهمه صبر و تحمل.........

آلما دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 07:10 http://almakhanoom.blogfa.com

بیشتر مطالب شما رو خوندم خیلی خوب می نویسید موفق باشید

شهناز دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 13:15

آنچه از گذشته به یادمان مانده باید بگوییم یادش بخیر ...

ترازووور دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 14:59 http://tarazooor.blogfa.com

دلم برای دوران دانشجوییم تنگ شد اینقدر غرق در روزمرگیم شدم که دیگه حال و هوای نوشتن هم از سرم پریده.

شیما دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 15:28 http://zeosian.blogfa.com

سلام گفتم تو خاطراتتون فهمیدم فروغ رو دوست دارین این شعر حمید مصدقه که فروغ فرخزاد جوابشو داداه


*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

مهندس آکله دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 16:47 http://mohandesakele.mihanblog.com

دوران دانشجویی یکی از بهترین دوره های زندگی و تکرار نشدنیه. برای من حتی ارشد هم حس کارشناسی رو نداشت..
ولی فکر نمی کردم بچه های پزشکی هم تو دانشجویی از این لطافت ها داشته باشن٬ نمی دونم شاید به خاطر ظرافت و حساسیت شغلتون فکر می کردم همیشه سرتون تو کتابه فقط...

فاطمه دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 20:24

ببخشید برای کسانی که کرتک تزریق میکنن راه ببرگشت هست؟

اره
ترک کردن بستگی به خود فرد معتاد و حمایتی که از اون میشه داره
اگر فرد معتاد انگیزه داشته باشد برای ترک حتی معتادان تزریقی هم میتواند ترک کنند
که اینها بهتره از روشMMTاستفاده بشه برا ترکشون
البته در کنار ترک اعتیاد معتاد تزریقی باسد به بیماریهای که ممکنه مبتلا شده باشه
مثل هپاتیت هم توجه کرد

فاطمه دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 20:25

ببخشید توی نظر قبلی اشتباه نوشتم
کراک

شاه پریــــــــــــا دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 21:34

همیشه این شعر رو با صدای حبیب شنیدم و همین الانم که میخوندم با ریتم ترانه ایش میخوندم ...زیبا بود و نوستالژیک برای من

سرشار باشید و رها

سلام چقدر غم انگیز بود داستان فرار از زندان ..............

خط سوم سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 14:57 http://manyekkhatesevomi.blogfa.com

میدونی
فروغ و یه آدم با ذوق دیگه از زبان دخترک و سیب این شعر رو ادامه دادن!!
خواستین براتون میفرستمش

فعلا بریم اون وب دانشجویی رو بخونیم ببینیم آیا این ادامه شعر از خود شماست؟!

مریم سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 15:32 http://13890.blogfa.com/

خوشحالم که با وبلاگ شما آشنا شدم.
خوشحالتر هم میشوم اگه از وبلاگم دیدن کنید.
سبز باشید وبیکران.........

شیما سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 16:03 http://zeosian.blogfa.com

وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
سلام باورتون نمیشه دیگه اومدم رسما یه جا تو لینکاتون برای اینده رزرو کنم امروز کارنامه گرفتم معدلم 19.99 شد اونم به خاطر ورزش لعنتی من نمیتونم بالفیکس برم باید کیو ببینم؟بگذریم
امسال سال سومم حتما یادتونه چقدر سخته ولی مهم نیست ما میجنگیم تا دکتر بشیم!!!!!!!!!!!!!!
من شب و روز درس میخونم تا پشت در کنکور نمونم

همین الان لینکتون میکنم
موفق باشی پزشک آینده

[ بدون نام ] جمعه 1 بهمن 1389 ساعت 11:50

دوست عزیز باورکنید وقتی این مطلب رو خوندم انگار خودم نوشته بودم و درد و دل خودم بود و دوباره همه چی برام تکرار شد دوباره خاطرات تلخم زنده شد !

pashmakoo سه‌شنبه 5 بهمن 1389 ساعت 11:16 http://pashmakoo.blogsky.com

شعر قشنگی بود
کاش سالار بود منم به افتخار لبخندش از آسمون ستاره میچیدم بی هیچ ترسی حتی خدا !
الان علاقه دارید به وبلاگ یه دانشجو سر بزنید آقای دکتر؟
خاطرات خوابگاهی و دانشجووییه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد