خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

خاطرات یک پزشک سابق زندان

یک پزشک از گوشه ای از این سرزمین.

خاطرات پراکنده

۱-دیروز  و دیشب شیفت بودم یه پیرزن با سردرد اومده بود .بعد از معاینه و شرح حال  دیدم فشار خونش بالاست بهش گفتم خانم فشار خونتون بالاست باید کنترول کنی و دارو مصرف بکنی.گفتم میدونم گاهی میره بالا.گفتم من دارو براتون مینویسم باید حتما مصرف کنی.گفت:جان خودت ننویس من که نمیخورم و با فریاد بر سر همراش اگه این قرصا را بگیری میدونی که چیکارت میکنم.

من داشتم از تعجب شاخ در میاوردم .گفتم مادر این قرص فشار خونه لازمه برات باید حتمان بخوری.نخوری سکته میکنی.گفت سکته کنم و بمیرم بهتره تا معتاد این قرصام بکنید

۲-یه آقاهه  با کمردرد مراجعه کرده بود شرح حال گرفتم و معاینه و بعد براش دارو نوشتم تو این مدت پسرش با تعجب نگاه میکرد.یه باره پرسید شما رو چه اساسی این داروها را مینویسی؟یه نگاه کردم بهش گفتم آخه خدایا به این بچه ((۲۴سالش بود))چی بگم؟گفتم حتمان یه اساسی داره که من نیم ساعت دارم شرح حال میگیرم و معاینه میکنم باباتو

گفت آخه من با ۵ کلاس سواد بدون این مسخره بازی های شما میفهم بابام یه مسکن میخواد شما ایهمه درس خوندید و این همه وقت ما را می گیری تازه فهمیدی مسکن بنویسی برا بابام

۳-دیشب دقیقا ساعت ۳ شب یه بیمار داشتم یه ژیرزن ۷۵ ساله با کمردرد مزمن.یه نگاه به خودش کردم یه نگاه به همراهاش گفتم مادرجون آخه شما که ۲۰ ساله کمرتون درد میکنه و دارو میخوری نمیشد همون سر شب بیای تا برات دارو بنویسم ؟÷پیرزن یه نگاه به من کرد یه نگاه به همراهاش و با صدای بلند شروع کرد به آه و ناله ((فکر کنم میخواست یه جوری توجیه کنه ساعت ۳ شب اومدن اورژانس واسه یه کمر دردی که ۲۰ ساله داره))

-

نظرات 16 + ارسال نظر
جیغ پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1389 ساعت 23:21 http://jootiii.blogsky.com

می دونی منم یه مریضی مزمن دارم که دکترا نتونستن تشخیص بدن
الانم که بعد ۷-۸ سال دردش دوباره سر باز می کنه نمی رم دکتر تنها کاری که می کنم اینه که از عطاری یه ژماد کاژسیان می گیرم و می زنمش رو قسمت دردناک
اروم میشه اون ژسره هم راست میگه که باباش یه مسکن میخ واسته فقط........
شما رو نمی دونم در چه حدی ولی بعد این همه سال من اعتمادمو نسبت به دکترا از دست دادم با خیالژردازی های بی اساسشون

جالبش اینجاست آخرین باری که رفتم دکتر ۱ سال پیش بود دکتره هر چی عکس و ازمایش و تست اعصاب نگاه کرد نتونست چیزی سر در بیاره رو کرد بهم گفت خانوم شما افسردگی دارین.....من فکم افتاد
بعد از اون موضوع حاضرم از درد بمیرم ولی دکتر نرم...
شمام اگه خدایی ناکرده زبون تمام دشمناتون لال مریض شدی بیا پیش خودم بهت نسخه می دم سه سوت خوب میشی....

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1389 ساعت 23:43 http://www.rezasr2.blogsky.com

سلام
در شماره ۲ یه تناقض وجود داره
اول که گفته بر چه اساسی دارو مینویسی آدم فکر میکنه حالا سی تی میخواد اما بعد یهو میگه من با ۵ کلاس سواد فهمیدم که مسکن میخواد!

zebelkhanum جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 13:08 http://zebelestan.wordpress.com

بدویییییییییییییییییییییییییییید
تولده....نیایید کیک تموم شده...................................
کادو یادتون نره...از ورود افراد دست خالی وبدون هدیه معذوریم..حتی شما دوست عزیز...
وسیله ایاب وذهاب برای برگشت آماده است...وانت ابی قصاب محلمون رو کرایه کردیم..یه کم بوی گوسفندواینا میده ولی خوب قابل تحمله..این در حد توانمون بود....البته هرکس نخواست ازاده..اینجا ازادیه کامله...دم در نفری یه بلیط اتوبوس شرکت واحد بهش میدیم راحت واسوده به منزل برسه....
انچه شما خواسته اید...
فقط با سرعت سیر نور بدوید که اخرشه.....

دکتر قهوه ای جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 15:24 http://www.drqahvehi.blogfa.com

هفت سال از عمر نازنینمون رو توی دانشکده پزشکی گذروندیم که یه آدم با 5 کلاس سواد بیاد و فیزیکال اگزممون رو مسخره بازی تعبیر کنه!!
در مورد شماره یک یه خاطره بامزه یادم اومد که خواهم نوشت بزودی!
فقط این شماره ۳ برات ناز نکرده بود که اونم کرد!

آنی جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 16:37 http://ngh2.blogsky.com

سلام دکتر
وای خسته نباشین
جالب بودن خاطراتتون
موفق باشین

مجتبی جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 20:36 http://chaparkhane.persianblog.ir/

خاطرات خیلی با حالی می نویسی
موفق باشی

زندگی جاریست... جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 21:24 http://parvazz.wordpress.com/

سلام
میگم مریضای شما هم مثل مریضای دکتر ربولی اکثرا پیرزن هستن !!

درده مشترکه

Surgeon Fever جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 22:21 http://fervour.blogfa.com

سلام!
جواب نظرای قبلیمو که ندادین:(
خیلی جالب بود!!!:)))))
مخصوصا" اونجایی که پسره اون حرفارو زد!:))))))))

Surgeon Fever جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 22:22 http://fervour.blogfa.com

راستی چون وبلاگتونو خیلی دوست دارم میخوام لینکتون کنم:)
شب بخیر

مرسی
لطف دارید
و لطف میکنید

پگاه شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 00:33 http://www.negahi-motefavet.blogfa.com

سلام.همه پستاتونو خوندم.بی نهایت تحت تاثیر قرار گرفتم.وبلاگ شما و خاطرات پزشکیتون منو یاد خونوادم که اکثرشون پزشکن میندازه.......دل تنگیام کمتر
خیلی بهتون افتخار میکنیم.
با اجازتون لینکتون میکنم.

مرسی از لطفتون

Surgeon Fever شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 10:44 http://fervour.blogfa.com

قربان شما:)
خدا رو شکر جواب دادین!D:
مرسی:)

من(رها)! شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 11:14 http://nemidoooonaam.blogfa.com/

ماشاالله ماشاالله شما باید به همه دنیا جواب پس بدبد!!!!

بهار دوشنبه 17 خرداد 1389 ساعت 17:08 http://digar.blogsky.com

دکتر جان من هر چی این پست های شما را می خوانم فقط از دست مریضا و برخورد خونسرد شما خنده ام میگیره!
زندگی جالبی دارید

عسل سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 13:09 http://asalbibi.blogsky.com

سلام خوبی َ داشتم در سایتها گشتی می زدم که به سایت شما برخورد کردم . خیلی برام جالب بود خاطرات یک پزشک.همینطوری که وبلاگت را می خواندم متوجه شدم بیشتر بیماران شما کمردرد دارند چرا؟ واقعاْ برام سوال بود. در ضمن تا یادم نرفته بهت بگم بخدا قسم من خیلی از آمپول می ترسم با اینکه سنم بالاست ولی تا الان یه دونه آمپول هم نزدمه . خودمونیم اینم شغلیه که داری هی باید آمپول بنویسی . راستشو بگو تا حالا خودت آمپول زدیه.مرسی

اره
ولی وریدی بیشتر
اره ولی هر چیزی یه سودی هم داره

عسل سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 13:10 http://asalbibi.blogsky.com

قبول کن که آمپول درد داره

لیا سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 13:55 http://blod

خیلی جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد